ml> دختران شعیب پیغمبر (ع ) - وبلاگ رسمی مدرسه ی علمیه ی شهیده بنت الهدی صدر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 دختران شعیب پیغمبر (ع ) - وبلاگ رسمی مدرسه ی علمیه ی شهیده بنت الهدی صدر

دختران شعیب پیغمبر (ع )

شنبه 86 آبان 26 ساعت 3:59 عصر
مادر موسى تحت مراقبت ((آسیه )) زن فرعون و در کاخ پرشکوه و مجلل او، موسى را شیر مى داد و مى پرورانید، بدون اینکه فرعون و آسیه بدانند، این دایه مهربان ، کسى جز مادر طفل شیرخوار نیست ! مادر و خواهر موسى که در ظاهر پرستار پسر خوانده آسیه و فرعون یعنى ((موسى )) بودند، آزادانه به کاخ خداى خدایان (فرعون ) آمد و رفت داشتند و از فرزند و برادر خود مراقبت به عمل مى آوردند.
این یک نمونه بارز قدرت نمائى خداست که قرآن مجید بازگو مى کند.
بدینگونه موسى رشد کرد تا به سن هیجده سالگى رسید. در این هنگام که قواى فکرى و نیروى بدنیش تحکیم یافته بود، خداوند جهان ، علم و حکمت به وى آموخت . در یکى از شبها موسى وارد شهر شد و دید که یکى از ماءمورین مخصوص فرعون با مردى از پیروان او گلاویز شده است و مى خواهد او را به قتل رساند
.
مرد گرفتار از موسى مدد خواست . موسى هم نزدیک آمد و مشتى به سر تجاوزگر کوفت و همین باعث هلاکت او شد! موسى نمى خواست شخص ‍ مزبور را به قتل رساند ولى ضرب دست وى باعث شد که متجاوز با یک مشت از پاى در آید. موسى که وضع را چنین دید گفت : نزاعى که بین این دو تن به وقوع پیوست کار شیطان بود. آرى شیطان همیشه در صدد است بندگان خدا را گمراه کند.
سپس از اینکه مرد تجاوزگر به وسیله او کشته شد، ناراحت گردید چون او نمى خواست دخالت وى باعث شود که قتلى رخ دهد. خبر قتل ماءمور دولت ، توسط موسى در اندک زمانى در همه شهر انعکاس یافت و به گوش ‍ عالى و دانى رسید.
فرعون هم از موضوع آگاه شده جلسه اى تشکیل دادند تا ببینند چه تصمیمى درباره موسى بگیرند. نتیجه مذاکرات جلسه این بود که باید موسى را به انتقام قتل ماءمور مخصوص ، اعدام کرد.
درست در همین هنگام مرد نمونه شهر یعنى ((مؤ من آل فرعون )) از انتهاى شهر که قصر فرعون در آنجا واقع بود با شتاب خود را به آن نقطه شهر رسانید و موسى را ملاقات کرد و به وى گفت : اى موسى ! بزرگان قوم توطئه کرده اند تا تو را به قتل رسانند. باید به سرعت از شهر خارج شوى . این پند را از من بشنو که خیرخواه تواءم .
موسى هم در حالى که بیمناک بود و اطراف خود را مى پایید تا مبادا او را تعقیب کنند و دستگیر سازند، از پایتخت فرعون خارج شد، در حالى که مى گفت : خدایا! مرا از شرّ ستمگران نجات بده . مدت هشت شبانه روز راه پیمود تا از صحراى سینا گذشت و به حومه شهر ((مَدْیَن )) رسید که از شهرهاى فلسطین بود. همینکه به مقابل ((مَدْیَن )) رسید گفت : امید است پروردگارم مرا به جایى اطمینان بخش رهنمون گردد.
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پاى پر آبله وادى پیمان من است

سرزمین آن روز فلسطین ، مسکن اعراب کنعانى بود. بیشتر مردم آن سامان بت مى پرستیدند. پیامبرى در میان آنان مبعوث شده بود که به وى ((شُعَیب )) مى گفتند. شعیب پیغمبر که در آن اوقات پیر و فرتوت بود در شهر ((مدین )) مى زیست . او هم مانند قوم عرب بود.
وقتى حضرت موسى به سر چاه آبى در بیرون شهر مدین رسید دید که مردمى گرد آمده و گوسفندان خود را آب مى دهند. موسى لحظه اى در آنجا ایستاد و به اطراف نگاه کرد. در سمت پایین چاه و اجتماع چوپانان و گله ها، دید که دو زن با وقار، گوسفندان خود را گرد مى آورند تا پراکنده نشوند. موسى جلو آمد و از آنان پرسید چرا شما نمى آیید گوسفندانتان را آب دهید؟
گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمى دهیم و صبر مى کنیم تا آنگاه که چوپانان ، گوسفندان خود را آب بدهند و از سر چاه بروند. پدر ما پیرى بزرگسال است و چون پسرى ندارد ما دختران او شبانى گوسفندانش را به عهده گرفته ایم .
آنان دختران شعیب پیغمبر بودند و تربیت یافته خاندانى بزرگ . موسى که حسن ضعیف نوازى در سرشت وى آمیخته بود، از دختران شعیب پرسید: آیا اجازه مى دهید من به نمایندگى شما گوسفندانتان را جلو ببرم و نوبت گرفته ، آب بدهم ؟
دختران شعیب از بیم اینکه مبادا چوپانان از مرد و زن بگویند که این جوان ناشناس چه نسبتى با آنان دارد و برایشان حرفى درآورند، رضایت . ندادند. موسى پرسید: آیا غیر از اینجا چاه آبى یا چشمه دیگرى وجودندارد؟ دختران شعیب گفتند: چرا، نزدیک آن درخت چاهى است که سنگ عظیمى بر روى آن نهاده اند تا اگر روزى نیاز به آن پیدا شد، مردم شهر اجتماع کرده سنگ را بردارند و از آب آن استفاده کنند.
موسى پیش رفت و نام خدا را بر زبان آورد و سنگ سنگین را یک تنه از سر چاه برداشت و گوسفندان دختران شعیب را آب داد.
((او گوسفندان آنان را آب داد، سپس زیر درختى رفت که در آن نزدیکى بود و به استراحت پرداخت . در آن هنگام به فکر تنهایى و غربت و خستگى و گرسنگى خود افتاد که در آن نقطه دور دست و میان مردمى ناشناس راه به جایى نمى برد و هیچکس را نمى شناسد. از این رو با خدا به راز و نیاز پرداخت و گفت : پروردگارا! من نسبت به هر چیز نیکویى که برایم بفرستى نیازمند هستم .
دختران شعیب به خانه بازگشتند و ماجراى برخورد با موسى را براى او نقل کردند و توضیح دادند که جوانى نجیب و غیرتمند است و هم اکنون در زیر درخت نزدیک فلان چاه آرمیده شعیب به دختر بزرگش ((صفورا)) گفت :
((برگرد و او را دعوت کن تا به خانه ما بیاید ولى تذکر داد که اگر خواب بود صبر کند تا بیدار شود. به وى نزدیک نشود و از فاصله اى پیام او را به وى ابلاغ کند.
دختر شعیب به همان نقطه که موسى آرمیده بود آمد و دید که او بیدار است و از آنجا که راه به جایى نمى برد گویى چشم به راه نشسته است . صفورا در حالى که با حجب و حیا گام بر مى داشت و جلو مى آمد به موسى گفت : پدرم تو را فرا مى خواند تا مزد سیراب کردن گوسفندانمان را به تو بدهد. موسى از این پیشنهاد بموقع خوشحال شد و حسن استقبال کرد. به همین جهت دردم برخاست و راه خانه شعیب را پیش گرفت .
در میان راه ((صفورا)) به عنوان راهنما از پیش مى رفت و موسى به دنبال او به راه افتاده بود. باد سختى مى وزید و گهگاه پیراهن بلند صفورا را پس و پیش ‍ مى کرد. موسى که تماشاى این منظره برایش ناگوار بود. به صفورا گفت : صبر کن ، من از جلو مى روم و تو از دنبال من بیا ولى چون من نمى دانم از کدام راه باید رفت ، وقتى به سر دوراهى یا سه راهى رسیدیم تو از پشت سر، ریگى به جلو پرتاب کن تا من بدانم از کدام راه بروم . بدینگونه موسى و صفورا به خانه شعیب رسیدند و به خانه در آمدند.
وقتى موسى به حضور شعیب رسید و سرگذشت خود را براى او نقل کرد، شعیب گفت نترس که با رسیدن به این شهر از شرّ ستمگران نجات یافتى ).
((در این هنگام صفورا رو به پدر کرد و گفت پدر! او را نزد خود نگاهدار و به کار بگمار؛ زیرا بهترین کسى که ممکن است به کار گمارى باید داراى دو صفت ممتاز باشد: هم از لحاظ بدنى نیرومند و هم در عمل امین باشد)).
((صفورا)) که از لحظه دیدن موسى او را به این دو صفت ممتاز شناخته بود، خواست به پدر بگوید چون پسر ندارد که شبانى گوسفندان او را عهده دار شود ناچار باید از این فرصت استفاده کند و موسى ، جوان نیرومند و امین را نزد خود نگاهدارد تا هم در سایه قدرت بدنى وى گوسفندانش را شبانى کند و هم از بودن او در خانه ایمن باشد.
شعیب خطاب به موسى گفت : ((من مى خواهم یکى از این دو دخترم را به همسرى تو در آورم به این کابین که هشت سال براى من کار کنى . اگر پس از انقضاى مدت ، اضافه هم کار کردى ناشى از محبت تو است . نمى خواهم برتو سخت بگیرم . به خواست خدا خواهى دید که من از شایستگانم .

موسى گفت : بسیار خوب ! پس این قراردادى است بین من و شما که هر کدام از این مدت را به انجام رساندم (هشت سال یا بیشتر) در انتخاب آن آزاد باشم ، تحمیلى بر من نباشد و شما آن را قبول کنید. من هم خدا را گواه مى گیرم که به وعده خود عمل کنم .
با این قرارداد، موسى با دختر بزرگتر یعنى ((صفورا)) ازدواج کرد. همان دخترى را که در میان بیابان تنها دیده بود و چون براى خدا و حفظ احترام نوامیس مردم ، دندان روى جگر گذاشت اینک او را متعلق به خود مى بیند و مى تواند به طور مشروع و با وجدانى آسوده در کنار او باشد. گویى ((حافظ)) این شعر را از زبان موسى در این مورد گفته است :

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
مهریه دختر شعیب هشت سال چوپانى موسى براى او بود ولى چون شعیب انتظار داشت دامادش بیشتر با وى باشد، موسى هم دو سال بیشتر نزد وى ماند:
((و چون موسى مدت ده سال را به پایان آورد از شعیب اجازه گرفت با همسرش به مصر باز گردد و مادر و خواهر و برادرش را دیدار کند؛ زیرا سخت در اندیشه آنان بود و مى خواست آنان را ببیند و از نگرانى بیرون آورد. مى خواست مادرش گمشده خود را به آن سن و سال و به صورت داماد شعیب پیغمبر ببیند.
شعیب هم به موسى اجازه داد که براى دیدار مادر و کسانش و تجدید عهد با آنان راهى مصر گردد. صفورا آبستن بود. در میان راه که از قسمت جنوبى صحراى سینا مى گذشتند، احساس کرد که مى خواهد وضع حمل کند. هر لحظه وضع او وخیم تر مى شد. شبى تاریک و سرد بود. در تاریکى شب و هواى سرد، صفورا مى لرزید و به خود مى پیچید. درست در همین هنگام ، موسى آتشى از جانب کوه طور (واقع در انتهاى صحراى سینا نزدیک خلیج عقبه و منطقه کنونى شِرم الشیخ ) دید. به تصور اینکه راه نزدیک است و در آنجا کسى آتشى روشن کرده است یا آبادى هست ، به زن و کسانش گفت شما در اینجا درنگ کنید که من از دور آتشى مى بینم ، بروم شاید خبرى براى شما بیاورم یا پاره آتشى برگیرم ، باشد که با آن خود را گرم کنید(39))).
فاصله میان نقطه اى که زن و کسان موسى توقف داشتند تا بلندى کوه طور، سیصد میل بوده است ولى موسى با دعوت الهى و به طور ناخودآگاه در اندک مدتى به آنجا رسید و همینکه به آتش نزدیک شد دید که در آن نقطه مقدس و ایمن و پربرکت از درختى که بر افروخته شده بود، او را صدا مى زنند که : ((اى موسى ! آتش نیست ، منم ، من خداى جهانیان (40)، پاپوشت را در آور که بر نقطه مقدسى قرار دارى (41))).
بدینگونه موسى بن عمران که فرعون براى جلوگیرى از ولادت او 360 زن از دودمان یعقوب را شکم درید و جنین پسر آنان را کشت تا مبادا کسى که به ظلم و بیداد وى پایان مى دهد، یکى از آنان باشد، پس از آن همه حوادث و ماجراها، در بلندى کوه طور به مقام رهبرى خلق منصوب شد و ماءمور گردید که به مصر مراجعت کند و به کمک برادرش فرعون و قوم گمراه او را به حق و حقیقت هدایت نماید.
به گفته حافظ:
شبان وادى ایمن گهى رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
و چه نیکو سروده است شادروان عبدالحسین آیتى ، نویسنده کتاب مشهور و خواندنى ((کشف الحِیَل )):
شبى تاریک تر از جان فرعون
رهى باریکتر زاحسان فرعون
هوا زانفاس قِبطى سردتر بود
رخ بانو زسِبطى زردتر بود
که ناگه آتش دیرینه دوست
زسینا شعله زد بر سینه دوست
ندا آمد که اى همصحبت ما
ببین درنار نور طلعت ما
اگر سرد است تن گرمى زما جو
خشونت کن رها نرمى ز ما جو
بِکَن نعلین یعنى مهر اولاد
گزین مهر مهین ربِّ ایجاد
که گردد مهر فرزندان فراموش
نگردد نار مهر دوست خاموش

نوشته شده توسط : ع.خلیلی

نظرات دیگران [ نظر]